چرا نمیتوانیم از کلیشه ها بگذریم؟
دلم میخواهد چیزی را بالا بیاورم! باز روز دختر شده است و این نوشته های لعنتی دیوانه کننده : دختر که باشی احساساتت فلان است... دختر که باشی، دلت بگیرد لاک میزنی و خوشحال که باشی میرقصی! دختر که باشی ...
دخترهای زیادی را میشناسم، بیشترشان از آن دخترهای نوشته ها نیستند، بعضیهایشان در زندگیشان بیشتر از چند بار لاک نزدند! بعضیهایشان هیچ وقت لنگ شنیدن یک دوستت دارم نبودند و نیستند.
چه تعریفهای احمقانه ای از دختر میبینم این روزها. دخترهایی را میشناسم که گاه گاه، از خستگی آرایششان میریزد توی صورتشان اما لبخند میزنند. فلسفه بلدند... شبها میتوانند توی خیابان قدم بزنند، تنها سفر میروند، چادر و کیسه خوابشان را خودشان برپا میکنند، جلوی طلا فروشی ها پا سست نمیکنند، کتاب فروشی های شهر را حفظند، بدونه ترس رانندگی میکنند، فوتبال دوست دارند، اگر از کسی خوششان بیاید میتوانند بهش بگویند، ظرافت دارند و لوسی را نمیشناسند، کار میکنند، میدوند، داستان میخوانند، تاریخ میدانند، مسئولیت اجتماعی میشناسند، برای آزادیهایشان میجنگند، تنها قدم میزنند، تنها زندگی میکنند، به سیاست فکر میکنند، کوه میروند، بلند میخندند، عطسهیشان را خفه نمیکنند، بی ادا حرف میزنند، بلد نیستند صدایشان را عروسکی کنند، آرامند، دقیقا، و ...
حس تنفر عجیبی دارم از دخترهای لوس، گاهی دلم میخواهد مسلسلی داشتم و همهیشان را میبستم به رگبار. گند زده است این باور قدیمی پوسیده ساخته شده در باره دختر. او انسان است، انسان است، انسان است... گور پدر دختر یا پسر بودنش...
بعد از مدت ها....
برچسب : نویسنده : mohammadafshari94 بازدید : 90