مثل مجسمه فتح نامه مغان

ساخت وبلاگ

این روزها زیاد به یاد بعضی از صحنه های داستان "فتح نامه مغان" "گلشیری" میافتم. یاد آن مجسمه ای که آرام آرام پایین کشیده شد، یاد شیشه های شکسته میخانه ها.
یاد سقوط و خاک پر از خون و شراب...
---
بالاخره توی دهه محرم شیشه های دو  میخانه آن هم بسته خرد شد. بعد دیگر دست و بالمان باز شد. اول از میخانه مجیدیه شروع کردیم. مشتریها به یک توپ و تشر ما در
رفتند.  بطریها را انگار که آجر باشند دست به دست می کردیم و بر جدول پیاده رو می شکستیم.  علی آقا جیغ میزد که آخر نامسلمانها، چرا می شکنید؟ میگفتید میبستم.»
 بعد جلو یکی را گرفت که: «حسن جون، تو یک چیزی بگو. نگذار مرا به خاک  سیاه بنشانند.) که یکی، نفهمیدم کی، با مشت درست کوبید وسط صورت علی آقا، روی آن بینی
قلمی علی آقا و ردیف دندانهای سیاه شده اش. علی آقا گفته بود: «آخر تو چرا، تو که تا همین دیشب...؟»بعد هم همان جا کنار جوی پر از عرق و شراب با بینی و دهان
خونی زانو  می زند و ضجه میکشد.  یکی دو روز کار مان همین شده بود. با این همه میخانه «برات» همچنان باز بود.  حتی وقتی مجسمه وسط میدان شاه را کشیدیم پایین
با تریلی و دنگ و فنگ، یک آدم هم پیدا نشد که یک سنگ بی قابلیت به طرف یکی از شیشه های قدی میخانه برات پرت کند. برات از خودمان بود. همشهری بود. سابقه دار
بود. زندان دیده بود. تریلی هیجده چرخ را خودش آورد. مردم طناب انداخته بودند به یک پای اسب و میکشیدند. با کلنگ افتاده بودند به جان پایه مجسمه، اما اسب همچنان
بر دو پایش ایستاده بود. برات که از تریلی پرید پایین کوچه دادیم، با دست قلاب گرفتیم، دست زیر پایش کردیم تا رسید به بالای پایه مجسمه. بعد دیگر خودش به تنهایی
توانست از یک پای اسب بالا بخزد، دم اسب را بگیرد و پشت سوار بنشیند و به کمک دست سوار خودش را برساند درست روی یال اسب. بعد هم شال دور کمرش را باز کرد و پایین
داد و چکش را بالا کشید. بالاخره هم بلند شد. دست سوار به یک دست و چکش به دست راست برگشت نگاهمان کرد، از آن بالا، و ما، آن همه آدم که تا چشم کار میکرد ایستاده
بودیم، نگاهش کردیم. با چکش چه می تواند بکنند؟ برات برگشت، چکش را بلند کرد و کوبید به بینی سوار. جرقه ای پرید اما بینی سر جایش بود. باز کوبید و کوبید. از
آن طرف میدان از کوچه دولت سربازها از ریوها ریختند پایین، تفنگ به دست. این را دهان به دهان گفتیم تا به پای مجسمه و بالاخره به برات رسید اما برات همچنان
می کوبید و بینی همچنان سر جایش بود. بر نقاب کلاهش هم کوبید و باز کوبید. اما ما دیگر به برات نگاه نمی کردیم. کوچه داده بودیم و به سربازها نگاه میکردیم که
حالا دستفنگ کرده بودند و لوله تفنگ هاشان بر پیشانی های ما می چرخید. برات هم حتما دیده بود. داد زد، بلند: «زود باشید! بدهید به من!» سیم بکسل را که دست به
دست کردیم و سرش را بستیم به شال آویخته برات، صدای تیر را شنیدیم، رگبار بود. از بالای سر ما رد شد. جمعیت رو به عقب خم شد، باز سر جایش برگشت. با رگبار بعدی
کش آمد، لب پر زد و به کوچه ها سرریز شد. این بار لوله تفنگها مجسمه را هدف گرفته بود. دو نفر کنار پایه مجسمه افتاده بودند، همانها که تا بالای پایه مجسمه
رفته بودند تا سیم بکسل را دست به دست  کنند. اما برات هنوز بودش. پشت به سوار و نشسته بر یال اسب، افسار اسب به یک دست و سیم بکسل به دست دیگر، خم شده بود
تا دست برافراشته در آسمان آبی اسب را از حلقه سر سیم بگذراند. سربازها که برخاستند و راه افتادند فقط صدای پای آنها بود که میشنیدیم، که ما، همه ما که حالا
دیگر در خم کوچه ها بودیم یا خفته در جوی کنار پیاده روها و یا در یکی دو دکان هنوز باز میدان، فریاد برات را شنیدیم: «برو ببینم، بجنب!»  افسر فرمانده هم که
برات را نشانه گرفت برات بر یال اسب لغزید و باز داد زد:  «بکش!»  سیم به دست اسب محکم شد. سربازها نشستند و تریلی را نشانه گرفتند، تایرها را، اما دیگر دیر
شده بود. اسب و سوار یله شد، خم شد و افتاد و تمام میدان را لرزاند...
---
تلگرام
@mohammadsadeghafshari
اینستاگرام
mohammadsadegh_afshari

بعد از مدت ها....
ما را در سایت بعد از مدت ها. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadafshari94 بازدید : 63 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 7:37