کمد دیواری ام را خالی میکنم. نمیدانم چرا، اصلا نمیدانم چرا یک هو میایستم. وقتی که دارم لباسها را میچینم در یک چمدان به مادرم میگویم: «نمیدونم چرا حس میکنم دفعه دیگه که دارم کمدم رو جمع میکنم قراره برم.» اما احساس قویست. میدانم که هنوز دلایل کافی برای رفتن از ایران پیدا نکردم. میدانم که فعلا به هیچ وجه از لحاظ مالی نمیتوانم از ایران بروم. میدانم که سؤال اصلیم این است که برم آنجا چکار کنم. ولی حس رفتن دارم. به شدت به مکانها فکر میکنم. این که یک روزی، یک لحظه آخرین باریست که ما به آنجا میرویم و تقریبا در بیشتر این لحظات خودمان نمیدانیم. زندگی نشانمان میدهد که پر است از این آخرین بارها.
بعد از مدت ها....برچسب : نویسنده : mohammadafshari94 بازدید : 83