داستانی را بازنویسی میکنم. گاهی میان صحنه ها میایستم. احساس میکنم آن روزها که مینوشتمش از کجای وجودم کندمش؟. صدای خورد شدن دانه دانه استخوانهایم را در هر خط میشنوم. گاهی دلم میخواهد کارکتری را که خودم ساخته ام بغل کنم. بغلش کنم و بگویم: گور پدر هر اتفاقی که افتاده. میشه فقط بغلت کنم؟
احساس میکنم از پس ابرهای زیادی دارم به بعضی چیزها نگاه میکنم. دلم میخواهد به خیلی ها، هزاران بار بگویم: اینجا خاورمیانهست رفیق. اینجا جهان سوم و ما به عادت کردن عادت داریم شازده. دیگر از اتفاقات عجیب و غریب ترسی نیست.
به سقوط زیاد فکر میکنم. سقوط یک مرد، یک زن. سقوط. بوی سقوط میدهد همه چیز.
باید کمی از انفعال انتخاب خارج بشوم. باید بگذرم از خیلی چیزها و برسم به بعضی چیزها.
بعد از مدت ها....
برچسب : نویسنده : mohammadafshari94 بازدید : 94