وقتی در تخیلاتم خوش نمیگذرد

ساخت وبلاگ
از بچگیم دنیاهای موازی بسیاری در کنار دنیای خودم داشتم.مثل خیلی های دیگر نه از آدمهای فضایی خبری بود و نه از اتفاقات نشدنی. همه چیز باید در یک واقعیت انکار ناپذیر اتفاق میافتاد. همیشه دوستان فرضی داشتم که بزرگشان کردهم. خانوادهیشان را خوب میشناسم. حتی کوچکترین اخلاق  اطرافیانشان را. مثلا این که برادر فلان دوست   فرضی ام عادت دارد شرط بندی کند و چه مشکلاتی در زندگی اش دارد.

برایم یک تفریح و البته بسیار جدی بود. هم لذت میبردم و هم سعی میکردم به شدت آنها را واقعی بسازم.

این هم یک تمرین بود برای نوشتن که البته آن وقت کاملا ناخود آگاه انجامش میدادم، و هم یک بازی.

یکی دیگر از عادتهایم ساختن زندگی خودم در موقعیت های دیگر است. اینجا محدودیتی ندارد. مثلا میگفتم و پیش میرفتم.

این که اگر پزشکی میشدم در کجا خانه داشتم و چطور زندگی میکردم و ... چند روزی توی ذهنم اینطور زندگی میکردم.

چند شخصیت بودند که همیشه میتوانستم چالشهای جدیدی برایشان درست کنم و خودم را بگذارم جایشان و غرق افکار و زندگیشان بشوم. مثل خیلی از الگوهای شخصیتی بودن بعضیهایشان. خلبان، دکتر، استاد فلسفه دانشگاه هاروارد، والیبالیست، فوتبالیست، دیپلمات، و ... با هر کدامشان یک جور روزگار میگذراندم.

حالا چند وقتی هست هیچ کدام نمیتوانند کمی راضیم بکنند. هرچقدر پیچیده تر میسازمشان چیزی عوض نمیشود. حتی از  اصرار قبلم بر واقعیت گرایی فاصله میگیرم... اما انگار قرار به لذت بردن نیست. به هر کدام از این شخصیت ها فکر میکنم به ملال میرسم.

ملال ترسناکی که این روزها یقه همه آدمها را گرفته است.

به دنبال چیزی میگردم که راضیم کند.

به هر اتفاق هیجان انگیزی که در گذشته میتوانست آدرنالین خونم را بالا ببرد فکر میکنم. چیزی عوض نمیشود.

کمی حسودی میکنم. به آدمهایی که حالشان خوب است. به موفق ها. شاید حتی بیشتر از کمی!.

خوابم میآید.مدام خوابم میآید و بهار حسابی حالم را گرفته است و شل شده ام در این فصل.

بعضی وقتها از خودم میترسم...

دلم یک کوهستان سرد میخواهد. خیلی سرد. حتی خیلی سرد.

بعد از مدت ها....
ما را در سایت بعد از مدت ها. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadafshari94 بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 8 اسفند 1398 ساعت: 3:41