برای تداوم

ساخت وبلاگ
تا نه میخوابم. بعد از خستگیهای زیاد این روزها کمی میچسبد.

 

هنوز ذهنم آرام نشده است. هنوز استرس بازیها مانده است و طول میکشد کمی همه چیز  برگردد رو روال سابق.

دوازده و نیم خودم را به کارگاه داستان میرسانم. خانه ی امید است اینجا. احساس میکنم آخرین پناهگاه است.

بچه ها با تاخیر میرسند. باز هم کسی داستان ندارد. کلاس شل شده است و دیگر بهانه ها فقط خنده میطلبد.

داستان را که باز نویسی کرده ام میخوانم.

نظرات کمی مثبت تر شده است. اشکالش فلشبک هاست. صحنه پایان کم دارد و یکی دو جا هم زیادیست.

دوباره باید بنویسمش. مثل هزار بار قبل، مثل داستانهای دیگر، دوباره باید بسازمش و انگار در این سه سال همیشه این کار را کرده ام.

یادم نمیرود داستانی که پس از هفده بار باز نویسی بالاخره شد.

یک داستان خوب هم از داستانهای جایزه جمالزاده  میخوانیم.

دم نویسنده اش گرم.

میزنیم بیرون، شریعتی  عصرهایش درجه یک است و فقط خب من میدانم چرا برایم انقدر آرام بخش است.

بهار و مهشید که میروند با مصطفی میچپیم توی یک دیزی سرا و دوتا املت میخوریم و بعد یک ساعتی وقت الکی داریم.

مصطفی کار دارد و میمانم که تنها نباشد.

شریعتی را از ملک تا خیابان انقلاب پایین میآییم و روزبه میخوانیم و فحش میدهیم به  باتری تمام شده ماشین مصطفی.

سرما آخرین زورهایش را هم میزند.

فکر میکنم دارد میرود به نا کجا آباد و حالا باید هفت هشت ماهی صبر کنم که دوباره سوز صورتم را بسوزاند.

توی سلف هنر دو یک ساعتی مینشینیم. چقدر یاد رفقای قدیمیمان کرده ایم.

مگر سه چهار سال چقدر است که این همه عوض شده است همه چیز.

ولیعصر یعنی خانه همیشگیم و کیست که نداند خانه یعنی محل بغض کردن برای گذشته ها و امیدوار شدن به آینده ها.

 

بعد از مدت ها....
ما را در سایت بعد از مدت ها. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadafshari94 بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 19 فروردين 1398 ساعت: 15:01