تشنه داستانهایم

ساخت وبلاگ
دو هفته ای میشود که چیز درست و درمانی نخوانده ام. یک جور  هرز خوانی مفرد. با آخرین هزار تومانی های حساب بانکی ام دوتا کتاب میخرم.

»خانواده مصنوعی و داستانهای دیگر« نوشته:»آن تایلر،  مترجم مژده دقیقی، نشر نیلوفر«

 و »معامله پر سود و داستانهای دیگر،  نوشته:میخائیل بولگاکف ، نشر نیلوفر،  مترجم مژده دقیقی««

مژده دقیقی از آن مترجمانیست که امکان ندارد کتابی را ترجمه کند و تیرش به هدف ننشیند.

از آنهاییست که میتوانی تتمه حسابت را هم بخاطر ترجمه هایش خالی کنی و نگران نباشی که، نکند کتاب را اشتباه خریدی و داستانهایش مفت نیرزند.

خوره وار میخوانمش. با شهوت و تشنگی.

داستانهای خودم خوب جلو نمیرود. میدانم مشکلش کم خواندنم در این دو هفته است.

به مرگ زیاد فکر میکنم. مرگ های الکی.

استرسهای لعنتی.

فکر میکنم آیا باید دوباره سلامی  کنم؟؟

روزی بیش از یک ساعت و نیم راه میروم. دوباره میخواهم تمریناتم را شروع کنم. فعلا در خانه. فعلا موقعیت تمرین در سالن و باشگاه نیست.

نمیدانم میخواهم با گلبال چه کنم. فعلا مهمترین چیز تمام شدن کاریست که به خودم قول داده ام  این ور سال به جایی برسانمش.

یخ کرده ام انگار،  سرد شده ام انگار. یک دست شده ام انگار!!!.

حس میکنم راه نجاتم فقط نوشتن است این روزها. باید داستانها وحشیانه خوب بشوند. باید خون داشته باشند داستانها.

صبح که از خانه زدم بیرون، آخرین لحظه برگشتم و نوبافن را برداشتم و چپاندمش کنار علی کافه ام توی جیب سویتشرتم. انگار آماده میشدم برای دردی.

بعد نیم ساعت بعدش، عصا از کنار میله داربستی رد شد و با سر کوبیده شدم به میله. درد میکشیدم و فکر میکردم: جذب. قانون جذب....

رفیقهایم را کم میبینم این روزها.

چند باری میخواهم در اینیستاگرام چیزی بنویسم. حوصله نوشتن آنجا را ندارم. آنجا نمیتوانم راحت بنویسم: باید دوباره به کسی سلام کنم یا نه؟

احساس  مچاله شدن دارم. افسرده نیستم، یک جور حس شل کردن. رها کردن...

به یک ورش...

مختصر کرده ام خودم را. احساس میکنم از جایی   آویزانم و برای بیشتر ماندن و دوام بیشتر باید سبک تر بشوم.

به سه چهار کیلو کاهش وزن فکر میکنم. به پانزده روز تعطیلات کابوسناک. این که پانزده روزی تقریبا جای ساکتی برایم نمیماند که به کارهایم برسم. مثل سالهای قبل دیگر کافه رفیقی نیست که آنجا آرام گرفت.

گاهی توی خیابانهای محله که راه میروم چند نفری را فحش  میدهم. به آنها فکر میکنم. به تیکه هایی از جانم...

 

بعد از مدت ها....
ما را در سایت بعد از مدت ها. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohammadafshari94 بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 19 فروردين 1398 ساعت: 15:01