اولین سفر ورزشی ام را هم در سیزده سالگی به اهواز رفتم.
بعدها بیشتر به این شهر سفر کردم و روز به روز عاشق آدمهایش شدم. یک جورهایی انگار گره خرده اند در من، گره خورده ایم در هم...
رفیقی دارم خوزستانی. گرم و ساکن کشوری سرد. من راهنمایی بودم و او دبیرستان. به اصرار او و چند نفر دیگر تمرین میکردم. با حمایتهایشان. برایم mp3 ام را میبرد کتابخانه مدرسه و کتاب میریخت و شاید از آنجا شروع شد این مسحوری.
دومین جدی اش جان شد. نفس شد وقتی آمد. رفیق نبود، رفیق نیست. خود است. در سخت ترین روزها بود. ماند. همیشه یکی یک دانه بودنش را به رخ کشید.
اگر او باشی و خوزستانی میتوانی در شبهای کابوس وار من، برای دخترت لالایی بخوانی و به حرفهای من گوش کنی و رفیق باشی و رفیق...
سومی اش رفیق است. خودش میگوید رفیق. تا بن جان مدیونشم. هیچ وقت نمیخواهم به آن وقتی فکر کنم که با او در زندگی ام آشنا نمیشدم.
همیشه به آن چهارشنبه ظهری فکر میکنم که نفر اول وارد کلاسش شدم و همانجا مدهوش شدم. ویران شدم و دوباره ساختم. هرچه دارم از اوست.
گاهی فکر میکنم روزی اگر من هم معلمی بشوم میتوانم مثل او هرچه که دارم را انتقال بدهم و یا خساست میکنم در گفتن؟
چند سالی است که به اهواز نرفته ام. دلتنگ آن شهرم و این بار حتما اگر بروم کارهایی آنجا خواهم داشت.
باید خیابان به خیابانش را راه بروم. هوایش را توی ششهایم زخیره کنم و پلهایش را بغل کنم و چقدر دلم سفری میخواهد به شهری که عزیزترین هایم را، مهم ترین هایم را روزی در آغوش گرفته است.
بعد از مدت ها....برچسب : نویسنده : mohammadafshari94 بازدید : 71